قصه سنگ
توی كوهستان یه سنگ كوچك رو از روی زمین برداشتم و با
خودم فكر می كردم كه این سنگ خودش رو خوشبخت ترین
سنگ دنیا می دونه چون میون این همه سنگ بهش توجه
شده.باد با بارون به من خبر دادن كه سنگه از اون روز تا الان
همش داره گریه می كنه وغمگینه.پرسیدم چرا؟باد با بارونش
جواب داد: اون سنگ خودش رو بدبخت ترین سنگ
دنیا می دونه و میگه كه تو میون این همه سنگ فقط
اسایش و ارامش اون رو به هم زدی
رفتم سنگ رو بذارم جای اولش. تو راه دیدم كه همه سنگها
مرده بودند
باد با بارونش به من گفت كه همه سنگها از حسودی اون سنگ
كه بش توجه شده مردن
بارون شدیدی باریدن گرفت.تمام سنگها زیر گل مدفون شده
+ نوشته شده در شنبه بیست و ششم خرداد ۱۳۸۶ ساعت 23:51 توسط جواهر لعل
|