رویاهای قشنگت را رها نکن
دو دانه بكر هريك با توانايي هاي خاص خود با رقص باد بهاري بر تن خاك باغ كه مشتاق بارور شدن و شكوفايي بود فرود آمدند. دست روزگار هر دو را كنار هم قرار داد. در نگاه نخست هر دو ظاهر يكساني داشتند، اما آن چه آنها را از هم متمايز مي ساخت نحوه نگرش و تفكر آن ها بود.
دانه اول گفت: رشد كردن و باليدن نهايت خواسته و آرزوي بند بند وجودم است. دوست دارم جوانه هاي ظريف تنم تا ژرفاي خاك پيشروي كند. تا آن دوردست ها! و حال كه خاك با سخاوت تمام حيات بخش من شده است ريشه هايم موهبت او را براي رسيدن به خانه خورشيد دريافت دارند. در سر سوداي آن دارم، با تغذيه از خاك بشكفم و بند بند وجودم را غرق شكوفه سازم تا هر يك از آنها نويد بخش ورود بهار باشد. گرماي خورشيد را روي صورتم حس كنم و لذت لمس ژاله صبحگاهي را بر تنم. با اين باور و هدف دانه شروع به رشد كرد.
دانه دوم گفت: اما من از اين آرزو ها و خواسته ها مي ترسم. اگر من رشد كنم و ريشه هايم را در خاك بگسترانم، نمي دانم در ظلمت نهفته در دل خاك ريشه هايم به چه برخواهند خورد. اگر به مسير خود ادامه دهم در اين خاكي كه مملو از خار و خاشاك است ممكن است ريشه هاي ظريفم آسيب ببينند. چه بسا هيچ كدام از اين حوادث اتفاق نيفتد اما اگر جوانه هايم رشد كند، بشكفد و حشرات براي به يغمابردن شكوفه هايم از راه برسند چه مي شود؟ و يا شايد طفلي بازيگوش وقتي در اوج زيبايي و شكوه به بارنشستنم، غنچه هايم را با بي رحمي و بي توجهي از تن من جدا كند. نه، نه بهتر است تا رسيدن زمان مناسب براي رشد در گوشه اي انتظار بنشينم و او نيز منتظر نشست.
مرغي كه دنبال غذا در باغ مي گشت و خاك را نوك مي زد، در اولين روزهاي بهار دانه منتظر را پيدا كرد و در يك چشم به هم زدن آن را خورد و همه چيز براي دانه تمام شد. حتي ترس از رشد و شكوفايي. اما دانه اول رشد كرد و باليده شد، آنقدر بلند و افراشته كه به سرزمين خورشيد رسيد. شكوفه هايش هر بهار مسكن گنجشك ها شد و تن برگ هايش لذت باران و ژاله صبحگاهي را لمس كرد.